در صدایش
تنها فریاد بود و شب بود و صدای ناکوک سکوت بر
دیواهای خستگی.و آفتابی بود که فردایی را به
ضربه های نور اش چون اشارت انگشتی عظمت
انسان را نشانه رفته بود.این من ام خلاق بی توان
پای در زنجیر اتفاقی نو رسیده با طلسمی در
صدایش.زندگی تا زانو در خون بود،و انسان مغلوب
بی حواس از پنجره ی عادت به کسالت عشق اش
تن داده بود.کودکی را در حسرت بزرگی،پیری را در
آرزوی جوانی بهشتی را تصویر می کند که میان
رویاها در فاصله ی این دو اتفاق وجودی را صلاخی
می کند.آی...ای همه سکوت ها بشکنید که اینسان
بندگی را در توان من نیست،گرچه نمی توان جهانی
دیگر آفرید اما می توان انسانی دیگر در صدایی دیگر....
تنها فریاد بود و شب بود و صدای ناکوک سکوت بر
دیوارهای خستگی.و زایش زنی که کودکی را بی
سوال از خویشتن اش زاده بود.تنها به عشق بازی در
بستری پر التهاب.این منم انسانی پر تکلیف که در
دردهای خود به جریمه نشسته است.آفتاب در خود
می پیچد و می سوزد تا انسان به اعتراف
اشتباهاتش به سخن آید،زین روی مهتاب همیشه
گوشی ست شنوا.وزایش زنی که کودکی را در
بستری می زاید که خاطره و خون است.عشق بازی
که دوست اش نمیداشت و چرخش کلیدی که مردی
را قفل می کند در خاطره متروک اش.و من اینگونه
زاده شدم در بستر خاطره و خون.اما دشوار
است،دشوار.زندگی بر گرده ی رویایی خموش.....
تنها فریاد بود و شب بود و صدای ناکوک سکوت بر
دیوارهای خستگی.وچه سخت است آفتاب باشی و
نپیچی و نسوزی و طلوع کنی،آری بیهودگی اینگونه
زاده شد.کاش از سرو پرسیده بودیم راز آفتاب را در
اولین گردش زمین اش.آی...طوطی تکرار جلوه ی
گیجی انسان،تکامل رویا در رنگ باهایت،در بستر
زمین لانه ات را با کدام کرکس قسمت می کنی؟
انسان بی حواس...به سوگواری کدام قصیده ی
نا زیبا تن دادی که در لانه ی خود اینگونه تنهایی؟.............
درود !!
جدا لذت بردم !! پر از تصویر و . . .
منم به روزم هم خاک !!!
فعلا . . .
سلام
شاید اولین بار باشد که متنی بلند از شما می خوانم و حقیقتا زیبا بود. مخصوصا جمله ی آخرش را خیلی دوست داشتم :
انسان بی حواس به سوگواری کدام قصیده ی نازیبا تن داده ای که در لانه ی خود اینگونه تنهائی؟
این زایش اجباری.....برای همین است که گیجیم.
نیما جان مطمئنی خودت فیلسوف نیستی چرا اینقدر دیر کشفت کردم.اینجا آدمایی هستن که ارزش سلام کردن هم ندارن.لاشخورها و گرگ صفتهایی که فقط کثافت روحشونو به دوش می کشن.دوست دارم بیشتر از شهد این بالندگی روحت بنوشم
کاش این انسان بی حواس، باور می کرد آنچه را که دیگران در او می بینند و باور میکنند.
آی انسان بی حواس، آنیست در تو. بهار را باور کن.
در انتظار کتابم.
یادش نمی آمد
خسته بود و اندکی بی قرار
گهگاهی اشکهایش روی گونه اش می لغزید
و گاهی در رویایی دوردست خیره می ماند
امشب جور دیگری بود
چاره ای نداشت
چشمهایش را آرام بست
و گفت
شب بخیر
سلام نیمای عزیز
مطلب خیلی خوبی بود / استفاده کردم
آخرین نوشته ام تقدیم به تو ای نازنین :
آنگاه
که نخستین برگ را
بر قامت ِ " شرم "
به شهادت نشاندی
آلت ِ " دروغ "
خزیدن گرفت
. مازیار .