سُریدی از من تا برگ دگر
مثل یک قطره ی شبنم
و دریغا
و دریغا هرگز
همت حرکت قطره به بالا نیست.
( چشم تنگ می کنم به آفتاب صبح
در باغ می نشینم و نگاه می کنم تو را
که مو باز می کنی و دست میسایی به درختان.
چشم باز می کنم به عادت آفتاب و
گوش می کنم صدای رویایی را که غروب می کند. )
تو را بیش از آنکه ببینی دیده ام
تو را بیش از آنکه بشنوی شنیده ام
تو را بیش از آنکه صدا کنی صدایت کرده ام
به خانه ات که می آیم از آرامش ۲لیوان روی میز
میفهمم
بیش از آنکه بفهمی نفهمیده ام.
( از جا بلند شدی و لباس تنهاییت را پوشیدی
به جاده ای می روی که بارها رفته ای
اما این بار در این جاده گم خواهی شد
خاطرات را فراموش کرده ای
حقیقت میان خاطرات جا عوض میکند
همه چیز با تو حرکت میکند
اما دست کسی را نگیر
شن های بیابان جیب های پنهان زمین اند
برگرد به خاطرات
به حرف من
به حقیقت دوستت دارم.